سفارش تبلیغ
صبا ویژن


شکار کبک - داستان طنز

اندکی جلو رفت به طرف پرنده خیز برداشت. اما کبک پر زد و 10-15 قدم بالاتر نشست. حسن دست بردار نبود و باز هم به دنبال پرنده به راه افتاد. بازی ادامه پیدا کرد و چه بازی خطرناکی!؟ خدا رحم کرد که تیربارچی دشمن، حسن را زیر نظر نداشت وگرنه ... . چند قدمی میدان مین و سیم خاردار رسیده بود، دیگر فایده‌ای نداشت، مجبور بود بازگردد که ناگهان چشمش به یک سرباز عراقی افتاد که داخل سنگر، در حال دیده بانی و شناسایی بود. لحظه‌ای ترس همه وجود حسن را گرفت.

نمی‌دانست چه کار کند. آمد با سرعت به عقب باز گردد، اما انگار کسی به او نهیب زد : "نترس! برو جلو، برو و اسیرش کن!"

اسلحه را به طرف عراقی گرفت و به او نزدیک شد. سرباز عراقی وحشت زده، دست‌ها را برد بالای سرش و داد زد :" دخیل الخمینی، دخیل الخمینی" .

حسن که حسابی جا خورده بود، به عراقی اشاره کرد :" راه بیفت" . سرباز عراقی راه افتاد و حسن از پشت سر مراقب او بود. خدا خدا می‌کرد اسیر را صحیح و سالم به هم‌سنگرانش برساند.

نزدیک سنگر دوستانش که رسید با خوشحالی فریاد زد : "گرفتم ... گرفتم!" بچه‌های رزمنده، مقابلشان را که نگاه کردند با صحنه عجیبی روبرو شدند. علی جلو آمد و با خوشحالی گفت : "این دیگر چه کبکی است؟!"و حسن با خنده عرض کرد : من گفتم یکی از این‌ها را خواهم گرفت، حالا اون نشد، این. من مرد هستم و حرف مرد یکی است.

هم‌سنگران، او را دوره کردند و سر و رویش را بوسیدند و صلوات فرستادند. از سرباز عراقی هم کلی مهمان نوازی کردند و سپس او را به پشت جبهه هدایت کردند.

نوشته : مجید درخشانی

به نقل از فصلنامه الغدیریان شماره 39



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه: