سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مردان قورباغه ای!

غواصان تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع)

 

 

غواصی ان هم در جنگ ، کار هرکسی نیست. اگر قرار هم باشد بزنی به جایی مثل اروند ، تازه کارت سخت تر هم می شود.
از وقتی وارد آب می شوی ارتباطت با مقر قطع می شود و خودت می مانی و خودت. شاید عضله دست یا پایت بگیرد ، شاید عراقی ها تورا ببینند و ببندندت به رگبار، شاید آب تورا 10 کیلومتر دورتر از جایی که می خواستی بروی ببرد و درست روبروی تیربار عراقی ها سر در بیاوری. شاید دیگر برنگردی. این ها فقط چند تا روایت از بچه های غواص است...

• بچه ها توی آب تمرین می کردند . یکیشان ادا اطوار در می آورد و شیطنت می کرد. صدایش کردم، گفتم «فلانی! اینقدر شلوغ نکن. کمیل این دور و برهاست».کمیل جانشین لشکر بود. دیدم بغل دستیم چپ چپ نگاه می کند. نمی شناختمش. گفتم:«آقا کی باشن؟» گفت:« من کمیلم،شما؟».

 • هوای سرد برای همه بود ، دستکش برای یک نفر. از اول ستون شروع می کردیم، نوبتی می پوشیدیم؛ دست هامان که یک کم گرم می شد،می دادیم به نفر بعد.

 
• از آب می آمدیم بیرون ، عسل می دادند به مان.گاهی می شد حاجی – فرمانده گردان – خودش لب آب می ایستاد، یکی یکی عسل توی دهانمان می گذاشت.
چندروزی میشد عسل که هیچ کباب هم می دادند.یکی کباب را گرفته بود بو می کرد.
- به به ! بیاین بو کنین . بوی عملیات می ده ؛بوی باروت.

• صدایش زدند ،آمد. میخواستند بهش بگویند که خانواده اش توی تصادف مرده اند.
- می مونی؟
ساکت بود.
- می خوای بری برو. من حرفی ندارم.
- پرسید: عملیات هست؟
به هم نگاه کردیم. فرمانده گردان دودل بود بگوید یا نه.
بالاخره گفت:آره یک ماه دیگه.
- می مونم!

 • نزدیک ساحل نشسته بودیم. بچه ها رفته بودند آن طرف اروند شناسایی.منتظرشان بودیم.
از بین نخل ها یک ستون گراز مستقیم می امد سمت ما. اولین گراز ایستاد. بروبر من را نگاه می کرد؛ رد نمی شد. بقیه هم ایستاده بودند،نگاهمان می کردند،خرخر می کردند.
همین طور نشسته عقب عقب می رفتم. کلتم را توی دستم فشار می دادم:«شیطونه می گه یه تیر خالی کن توی کلش ها. بیا برو دیگه. چی می خوای ازجونم؟»
نمی رفت، سرش را آورده بود جلو صورتم را بو می کرد.

 

• گفتند: «آقا ! حداقل به خودمون بگید کجا می خوایم بریم».
گفتم :»میرید آموزش غواصی ؛ غواصی ویژه . یادتون باشه فقط شما دوتا می دونید کجا دارید می رید. خلاصه حواستون رو جمع کنید».
می رفتیم شناسایی،لب اروند دیدیمشان ؛ با دوتا فرغون پر از خاک.
- آقا دستتون درد نکنه. ما مردیم از بس آموزش غواصی دیدیم.

 

• رفتیم گفتیم:«آقا! این جوونه. نوزده سالش بیشتر نیست. خانمش همسر شهید بوده. تازه بچه دار شدند. این رو نگذارین بیاد غواصی».
حرفمان را گوش کردند ، اسمش را خط زدند. بهش گفته بودند شما برای غواصی زیاد آمادگی ندارید، مناسب نیستید نباید بیایید.
شب عملیات ، لب اروند دیدمش ، لباس غواصی تنش بود.
- کور خوندید.فکر کردید من نمی دونم رفته اید واسه من زده اید؟

 

• لب اروند یک سنگر کوچک دیده بانی بود. یکی یکی آوردیمشان ، آن طرف اروند را نشانشان دادیم.
دوربین را دستش گرفت. خوب روی اروند و آن طرف را تماشا کرد. گفت:«کاری نداره که. مافقط باید حرکت کنیم». به اروند اشاره کرد.
می خواستم بگویم :« زحمت کشیدی» گفت:«اون بالاسر ماست،خودش راه رو برامون باز می کنه».

 

• منور زدند، یه منور سبز درست بالای سرما.بعضی ها رفتند زیر آب،بعضی ها نرفتند.همه جا روشن شده بود. سنگر روبه رو را م دیدم؛ یک سنگر دونفره. فرمانده گردان دست گذاشت روی پیشانیش. گفت: « دیدنمون . دیگه حاضر باشین».
منور که خاموش شد، خبری نبود؛هیچ خبری!

 

• - یک ساعت. اونها فقط یک ساعت نباید متوجه شما بشن. هر سر وصدایی شد، خودتون یه طوری حلش کنین فقط شما نیستین. چند تا لشکر پشت سر شماست. همه چیز به این یک ساعت بستگی داره.
ما رفتیم زیر آب، سرباز عراقی ما را ندید . فقط دوسه تا از بچه های دسته یک را دید. رگبار گرفت طرفشان هیچ کار نکردند. یکی یکی تیر خوردند ، افتادند توی آب ، حتی ناله هم نکردند.

 

• از آب زدیم بیرون تا خود خاکریز را دویدیم. سرما تامغز استخوان هامان نفوذ می کرد. برگشت گفت: «کاش یه پتویی ، چیزی داشتیم».
گفتم: «برو بابا دلت خوشه»
یک گلوله کاتیوشا خورد به خاکریز ، هرچی خاک بود بلند کرد ریخت رویمان.سر من بیرون ماند و دست های او.
خاک ها را زد کنار و بلند خندید.
گفت:« بیا این هم پتو!». 

 

• می گفتم : «لباس غواص ها سیاهه. یه عمامه سفید قاطیشونه،میشه پرژکتور...» سر به سرش می گذاشتم.
یه مدت بی عمامه می دیدمش. گفت: «بهونه دیگه ای نیست؟ بیام؟»
گفتم: «یه شرط داره حاج آقا.توی عملیات اولین تانک رو خودت باید بزنی».
خوابده بودیم لب ساحل. لابلای نخل ها یک تانک بود. جلو می آمد، عقب می رفت؛ساحل را می کوبید. عاصی شده بودیم از دستش.
سرم را بلند کردم. فریاد زدم: «محمدی کجایی؟ مگه نگفتی اولین تانک رو خودت می زنی؟» تانک یک دفعه ترکید ، محمدی برگشت ؛ آر پی جیش هم روی شانه اش بود.

خط شکن

 



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه: