سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روایت نبرد عاشورایی فرمانده دلاور لشکر عشورا در لحظات آخر
 

بین لشگرهای دیگر، افراد لشگر عاشورا معروف به بچه‌های مهدی بودند. مثلاً می‌گفتند: "بچه‌های مهدی، فلان منطقه را گرفتند. بچه‌های مهدی، فلان عملیات را انجام دادند و..."
در اولین شب عملیات بدر، بچه‌های مهدی، آتش‌بازی بزرگی راه انداختند و  بعد از شکستن خط دشمن در ساحل رود دجله سنگر گرفتند. از آن سوی رودخانه هم نیروهای عراق هر چه آتش داشتند، بر ساحل رودخانه می‌ریختند تا بچه‌های مهدی را عقب برانند. در مرحله دوم عملیات، برای اینکه فشار دشمن کم شود، باید تعدادی از نیروهای لشگر عاشورا با قایق از رودخانه می‌گذشتند و خود را به دشمن نزدیک می‌کردند. برای همین اصغر قصاب (شهید)، علی تجلایی (شهید) و چند نفر دیگر از فرماندهان به آن سوی رودخانه رفتند. بیسیم دائم خش خش می‌کرد و مهدی در گودالی که از انفجار یک بمب ایجاد شده بود، مرتب با فرماندهان گردان تماس می‌گرفت. با اینکه همه چیز بخوبی پیش رفته بود ته دلش نگران بود؛ نگران بچه‌هایش در آن سوی دجله. او رو کرد به کاملی (شهید) و گفت: "با اصغر تماس بگیر." بیسیمچی دکمه گوشی را فشار داد و گفت: "اصغر، اصغر، مهدی! اصغر، اصغر، مهدی!"
- مهدی! به گوشم.
- اصغر جان چه خبر؟
- آقا مهدی دشمن خیلی فشار می‌آورد. مهمات نداریم. نیروهای تخریب هنوز نرسیده‌اند. نیرو خیلی کم است. چکار کنیم؟
بیسیمچی گوشی را به مهدی داد و گفت: "صدا، انگار صدای اصغر قصاب نیست." مهدی گوشی را گرفت و گفت: "الله بنده‌سی! بیسیم را بده به خود اصغر قصاب."
- آقا مهدی! اصغر قصاب رفته به موقعیت حمید! من تجلایی هستم. اگر کاری دارید، بفرمایید.
مهدی گوشی بیسیم را رها کرد و در حالیکه به نخل‌های آن سوی دجله خیره شده بود، با خود زمزمه کرد: "لاحول و لا قوة الا بالله. اصغرم رفت..."

مهدی دیگر نمی‌توانست این سوی رودخانه بماند. احساس می‌کرد که در آن سو، بچه‌هایش چشم به راهش هستند. بند پوتین‌هایش را محکم کشید. شش نارنجک به فانسقه‌اش آویخت. سیلی محکمی در گوش اسلحه خواباند؛ شترق. گلنگدن زد و گفت: "من باید به آنطرف سری بزنم ببینم چه خبر است." رضا تندرو که موتور قایق را روشن کرده بود، بعد از چند لحظه گفت: "قایق حاضره!" مهدی پا در قایق گذاشت و زیر لب گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم!" قایق تکانی خورد، زوزه‌ کشید، نیم چرخی زد و مهدی را با خود برد. چند لحظه بعد، این پیام از طرف قرارگاه به تمام فرماندهان واحدها اعلام شد: "نگذارید اقا مهدی به آن سوی آب برود. اگر توجه نکرد و خواست برود، به زور هم که شده است، دست و پایش را ببندید و مانع از رفتنش بشوید!"
اما در آن سوی آب هرکس می‌شنید که مهدی آمده است، از شوق گریه می‌کرد. بعضی از نیروها آنقدر تیراندازی کرده بودند که صورتشان از دود باروت مثل صورت شاگرد مکانیک‌ها سیاه شده بود. صدای صلواتی که به سلامتی آقا مهدی می‌فرستادند جان تازه‌ای به آنها می‌بخشید. در این سوی آب جستجو برای یافتن آقا مهدی ادامه داشت. آخرین خبر این بود که فشار نیروی زرهی عراق لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. علی، دوست دوران مدرسه مهدی، دلش بیشتر از هرکس دیگری شور می‌زد. هر طور شده بود، باید مهدی را پیدا می‌کرد. اما در کجا؟ لحظه‌ای فکر کرد و مثل کسی که جواب معمایی را یافته باشد، برقی در چشمانش درخشید و گفت: "نزدیک‌ترین جا به دشمن! مهدی حتماً آنجاست."

وقتی قایق علی زیر آتش شدید دشمن به ساحل آن سوی رودخانه رسید، پیاده شد و در گوش اولین کسی که دیده بود، فریاد زد: "آقا مهدی را ندیدی؟"
- چرا، برو جلو. نیم ساعت پیش اینجا بود.
زمین هر لحظه با انفجار گلوله توپ می‌لرزید و دود و غبار همه جا را فرا گرفته بود. کمی آن سوتر، در آن فضای مه آلود، مهدی در کنار "حسن آرپی‌جی" نشسته بود و فریاد می‌زد: "بزن! معطلش نکن!" اما هنوز دست حسن ماشه را فشار نداده بود که بر خاک غلطید و سرش روی زانوی مهدی افتاد. مهدی آرام سرش را از زیر زانوی او بیرون آورد. آرپی‌جی را برداشت و شلیک کرد. با انفجار تانک، صدای تکبیر از هر طرف به گوش رسید. دو نفر با برانکارد رسیدند و حسن را برداشتند و در میان گرد و غبار از صحنه دور شدند. نگاه مهدی اطراف را می‌پایید. از یک نفربر دشمن، چند نفر کلاه قرمز پیاده شدند. چند قدم آنطرف‌تر، یک تیربارچی بی سر، روی تیربار خود خمیده بود. مهدی بطرف تیربار خیز برداشت. پیکری را که هنوز خون از آن جاری بود کنار کشید. نوار فشنگ شروع کرد به تاب خوردن و کلاه قرمزها مثل سیب‌های کرم خورده در خاک و خون غلطیدند...
علی همانطور که برای پیدا کردن همکلاسی دوران کودکی‌اش به هر طرف می‌دوید، ناگهان در میان گرد و خاک با دیدن چهره‌ای آشنا در جا میخکوب شد. خودش بود. جلو رفت و با او دست داد.
دست مهدی هرچند خاکی اما به گرمی همیشه بود. گرمی این دست او را به یاد روزهای برفی مدرسه انداخت؛ به یاد روزهایی که مهدی یک کاپشن نو خرید و آنرا فقط یک روز پوشید. مهدی دست علی را محکم کشید و گفت: "بخواب زمین!"

اول صدای سوت خمپاره، بعد انفجار. بعد از آن هم گرد و خاک و تکه‌های آهن بود که در هوا درخشیدند و بر زمین باریدند. از چشم‌های مهدی خستگی می‌بارید. چند روز می‌شد که نخوابیده بود. مثل شیشه بخار گرفته‌ای که خط خطی شده باشد، قطره‌های عرق، صورت خاک ‌آلودش را خط انداخته بود و گوشه لب‌های تشنه‌اش به هم چسبیده بودند. در حالیکه به صورت علی خیره شده بود، آرپی‌جی را برای شلیک دیگری آماده می‌کرد. علی حرف‌هایی را که در نگاه او بود حدس می‌زد. همیشه وقتی وضع دشواری پیش می‌آمد، این گونه نگاه‌ می‌کرد و با لبخندی می‌گفت: "ببین آخر عمری به چه روزی افتاده‌ایم!"
نگاه همان نگاه بود؛ اما حوصله حرف زدن نداشت. علی مانده بود که در آن وضع، آیا پیغام قرارگاه را بگوید یا نه؟ بالاخره به حرف آمد: "آقا مهدی، این پیام از قرارگاه برای شماست! هر چه زودتر به این سوی دجله برگردید. یک قایق در ساحا منتظر شماست. عجله کنید!"
گوش مهدی این حرفها را شنید اما چشم به تانکی داشت که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. بی‌اعتنا از جا بلند شد. ضامن را فشار داد. انگشتش روی ماشه لغزید و صدایی مثل رعد در هوا پیچید و تانک شعله‌ور شد. از آن سوی گرد و خاک‌ها، صدای تکبیر آمد. مهدی فهمید که هنوز عده‌ی در اطرافش هستند. چهره‌اش به نشانه لبخند چروک خورد و رو به علی کرد و گفت: "دیدی علی جان! به به! به به!"

علی دوباره پیغام قرارگاه را برای مهدی خواند: "...قایق در ساحل منتظر شماست. عجله کنید!" این بار مهدی حتی نگاهش نکرد. ناگهان چیزی به خاطر علی رسید. بیسیم را روشن کرد.
- مهدی، مهدی، حمزه!
- آقا مهدی سالمی؟!
- مگر قرار بود نباشم؟!
- همه نگرانند زود بیا اینطرف!
چشمهای مهدی به چند بسیجی افتاد که با عجله یک تیربار را جلو می‌بردند. برای اینکه صدایش در میان انفجارها بهتر شنیده شود، پشت گوشی فریاد زد: "بهتر است ناراحت من نباشید. اگر کشته شوم، هستند کسانی که جایم را بگیرند. با این وضع نمی‌توانم بسیجی‌ها را اینجا رها کنم و خودم به عقب بیایم. تا آخر با آنها هستم. تمام."
- آقا مهدی...
مهدی گوشی را رها کرد. صدای نزدیک شدن یک تانک دیگر را شنیده بود. با آرپی‌جی بطرف صدا برگشت. گوشی بیسم که رها شده بود، مدام تکرار می‌کرد.
- مهدی، مهدی...

کلید بیسیم را چرخاند. وقتی صدای آن قطع شد، متوجه صدای دیگری در سمت راستش شد. یک دسته از افراد دشمن در حال پیشروی بطرف او بودند. آرپی‌جی را آرام زمین گذاشت و یکی از نارنجک‌های کمرش را مثل سیب در دست گرفت. ضامنش را کشید و با تمام توان بسوی آنان پرتاب کرد. هنوز صدای داد و فریاد قطع نشده بود که باز صدای تانک توجه مهدی را جلب کرد. آرپی‌جی را برداشت. آنقدر نزدیک شده بود که نیازی به هدف گیری نبود. با اشاره انگشت مهدی، تانک به توده‌ای از آتش و دود تبدیل شد و بیسیمچی هنوز التماس می‌کرد: "آقا مهدی، تو رو به ابوالفضل بیا برویم! برگرد!"
مهدی بدون توجه به التماس او، دست در جیب پیراهنش کرد، چند کارت شناسایی، تعدادی نقشه و مدارک و یک تکه کاغذ بیرون آورد. نقشه‌ها و مدارک را بسرعت پاره پاره کرد و به همراه کارت‌های شناسایی در آب دجله انداخت. حالا افراد دشمن او را دیده بودند. باید جا عوض می‌کرد. به سمت چپ خود خیز برداشت. چند قدم آنطرف‌تر چهار نفر بسیجی در یک گودال سنگر گرفته بودند. اسم یکی  از آنها را می‌دانست. عباس بود. عباس که صدای نزدیک شدن تانک دیگری را می‌شنید با دستپاچگی گفت: "من چکار کنم آقا مهدی؟" مهدی خندید. نگاهش می‌گفت: "نترس، من اینجا هستم."  اما صدای گرفته‌اش گفت: "آرپی‌جی حاضر کن الله بنده‌سی!" باران گلوله‌ای که مثل تگرگ سُربی می‌بایرد همه را زمین گیر کرده بود.مهدی تمام قد، درون گودال ایستاد و قبضه آرپی‌جی را محکم گرفت و رو به آن کوه آهنی شلیک کرد. آتش عقبه آرپی‌جی که مماس با لبه سنگر بود، باعث شد که قارچی از گرد و خاک به هوا بلند شود. از دیدن آتشی که در چند قدمی زبانه می‌کشید، برق شادی در چشمان عباس و بسیجی‌های دیگر درخشید.


اما ناگهان از صدایی شوم به خود آمدند؛ صدایی مثل صدای شلاق در هوا زوزه کشید. یک قطره خون از پیشانی مهدی روی چشم‌هایش چکید و بعد قطره‌ای دیگر... آرپی‌جی از دست مهدی رها شد و او آرام بر خاک سجده کرد. لبهای تشنه‌اش نیمه باز مانده بود؛ نه از درد، بلکه از خستگی. انگار قبل از اینکه تیر ِ تک تیرانداز را بر پیشانی‌اش احساس کند، به خوابی عمیق فرو رفته بود.
بچه‌های لشگر بی‌اختیار بر سر زدند و شیون کردند. در این سوی دجله، نگاه‌ها به نخلستان غرق در آتش و دود خیره مانده بود. قایقی که قرار بود مهدی را با خود برگرداند، هنوز از موج گلوله‌هایی که در آب منفجر می‌شدند در آب تکان می‌خورد. ناگهان نگاه‌ها در نقطه‌ای ثابت ماند. چند نفر پیکر خون آلودی را درون قایق گذاشتند و قایق با سرعت، سینه آب را شکافت و از ساحل آتش دور شد. اگر از پیچ رودخانه می‌گذشتند، چند لحظه دیگر اینطرف بودند. اما درست سر پیچ رودخانه، جسمی درخشان با صدایی گوش خراش به سمت قایق رها شد و ناگهان تن دجله لرزید...
کپه‌ای از آتش مثل گردباد بر سطح آب پیچید و قایق و سرنشینانش را به آسمان کشید. قایق چند لحظه در آسمان تاب خورد و در هر بار تخته پاره‌ای از آن جدا شد. عاقبت کمی آنسوتر، پیکر مهدی باکری مثل گلبرگهای پرپر شده‌ای که بر آب شناور باشند، در موجی از آتش آرام آرام پیچ و تاب خورد و بسوی دریا رفت



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه: