خیلی وقته که با شهدا درد و دل نکردم
میخوام بنویسم. نه نامه نیست. یه سیب سرخ. بوی شهدا رو میده. حس عجیبی گرفتم. هر بار که به سراغتون میام در اقیانوس حرفهاتون غرق میشم ، دامن مهرتون ناجی ام میشه. این چه سیب سرخی که به من دادید. چه بویی و چه طعمی! هر بار که نگاهش میکنم، مثل یه سنجاقک سبک میشم.
تو مینویسی : (( من درسنگرهستم، خانه محقر. سکون در هیجان شور و شهادت ))
اما من چی؟ اسیر یه جایی به اسم شهر شدم. پشت دیوارهای بلند. پای این آسمون خراشهایی که دل رو میخراشند. به صورت سیلی میزنند و ته گلوی آدم ، سرفه ی سیاه می کارند.
تو مینویسی : (( امشب . پاس دارم . ساعت یک تاسه . چه شب با شکوهی ))
و من ... آه ... هزار بار آه که امشب میخوام به شهر بزنم. بیفتم به جون این خیابون ها. بازبه دیوارها نگاه کنم . دیوارها هنوز خالی از عطر شهید نشده اند. اما شایدبعضی از تابلوهای تبلیغاتی خارجی روی اون ها رو پوشانده است. و کاش شهدا بودید که من ذره ذره آب میشدم. شما بودید و من پشت این چراغ قرمز گناه روزها و ماهها معطل نمیشدم.
من هم مثل شما تنها هستم. مثل شما غریب، اما نه از جنس شما، شما از جنس قوهای سپید بال بهشتی و من از جنس آهن پاره های ماشینم. حالا من هم میخوام به خدا برسم. می خوام مثل قلب شهیدان و مثل سینه شهدا ...
به وضوخانه رسیدم. مردی ایستاده، شالی سبز بر دوش و لباسی سفید بر تن از جنس پرقاصدک ها. تا اومدم سلام کنم،سلامم کرد و گفت: (( شهدا، پای اون چشمه منتظر شما نشستن! )) من شوق کردم و فریاد زدم و ناگهان از خواب پریدم . آه ... همه اش در خواب بود ! شب از نیمه گذشته بود . کلید ضبط کوچکم را فشار دادم و لالایی آسمانی گوش دادم که میخواند:
(( ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدانتان ، کو شهیدانتان...))
در گمنامی هم مشترکیم ای شهید تو پلاکت را گم کردی و من هویتم را
کلمات کلیدی :
برچسبها: