سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دل نوشته

        

آه ای برادرم !!

در این دیار غربت برگهای خاطراتم در باد  پریشان است ،روح خسته ام سر بر دیوار قفس تن می کوبد.

عکست را می بوسم به یاد بوسه جاودانی که در آخرین لحظات وداع از پیشانیت برداشتم به یاد آخرین نگاهت که وقتی رفتی از سر کوچه بازگشتی و با اشاره سر بار دیگر با من خداحافظی کردی و به یاد آخرین بازگشتت که به روی دست های مردم به پایان رسید...!

برادرم ... خیلی دلم میخواهد باتو حرف بزنم و از دلتنگیهایم برایت بگویم ، همان نگاه ساکت و قشنگت برایم دلگشاست ... تمام سهم من از تو خاطراتیست که برایم باقی مانده و هر روز آنها را در ذهنم مرور می کنم..و به یاد آن روزهایی که با جمع خانواده دور هم بودیم... آخرین ماه رمضان ، آخرین روزها دور سفره ی افطار و سحری ! 

چقدر آرزو داشتم باز هم میشد دور سفره ای همه جمع شویم و باز هم بگو بخندها و جوکها و  تعریف  خاطرات شما از جبهه و جنگ و از خاطرات بچگیتان .. به یاد روز هایی که تو را زخمی می آوردند و چه شوقی برای بازگشت به جبهه داشتی و زود عصا را کنار می گذاشتی تا نگویند مشکلی دارد ...

به یاد صبوریت ، چهره ی زیبایت ..

یادم نمیرود ... همرزمت از شب آخر که با تو بوده میگفت .. وقتی که با هم برای شناسایی به میدان مین رفتید و وقتی مین ضد نفر منفجر شد و پاهای نازنینت را گرفت .. دوستت میگفت خون بود که از پاهایت میرفت و تو که فقط زمزمه ی یا الّله یا الّله بر زبان داشتی تا لحظه ی آخر ،،،

کاش برایم میگفتی که چه میدیدی که اینگونه درترک هستی درنگ نکردی و من خاک نشین رادر حسرت خویش وا گذاشتی!

آه سید عباس عزیزم .! تو رفتی و روحت با یاس های سفید پیوند خورد..آن هم در شب عید فطر ! به به چه شبی ! وقتی که خبر پر پر شدنت را آوردند ..نمیدانستم چه کنم ، منگ بودم ..آخر در همان روز برای سلامتی تو و همه ی رزمندگان مادر ختم انعام گرفته بود و قرار بود آش نذری بپزیم..!!

 

 

و آن روز پنج شنبه بود وروز جمعه که بدنت بر دستهای مردم تشییع شد بسوی گلزار شهدا!

مادر و پدر صبورمان را مردم همراهی میکردند وبرادر بزرگترکه با چشمان خون گرفته برایت مداحی میکرد و من که فقط با فریاد سید عباس تو را صدا میکردم و آخرین لحظات که بر تابوتت نقل فشاندم....

فقط 13 سال داشتم و رفتنت برایم بسیار سنگین بود ومادر بود که به من دلگرمی میداد.اما حالا مادر نیست.....دیگر کسی نیست که برایش بگویم از روزهایی که محرم رازهایت شده بودم و مادر از شنیدنش خوشحال میشد دیگر نیست که از خوابهایی که از تو دیدم برایش بگویم.

 خدایا! چقدراحساس میکنم پشتم خالی شده است.فقط در غربت با عکس تو ومادر صحبت میکنم و در نیمه شبها در تنهایی خودم گریه میکنم تا کمی به خود ارامش بدهم.

برادر خوبم!کاش فقط به من میگفتید که آیابا مادر در کنار هم ارام گرفته اید ؟آخر مادر هم در سحر غمبار روز جمعه موقع خواندن نماز شب ترک هستی کرد و صبح روز جمعه مثل خودت تشییع شد و من نبودم!!!

امان از درد غربت..........



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه: