90/7/25:: 9:22 صبح
بسم الله
نشستم تا نفسی تازه کنم و او ایستاده بود
پرسید از دوستانت یاد کن، گفتم حسن(غلامحسین)
گفت:هاشمی
پرسید چه خبرا ؟ گفتم ، غیرت، شهادت، عفت، حیا
گفت: آزادی، روشنفکری، ماهواره، تجمل
پرسید چه کاره ایی؟ گفتم ، رزمنده ام، پاسدارم،
گفت: بازاریابم، در کوچه های روشنفکری
پرسید اهل کجایی؟ گفتم ، اهل کمیل و ندبه ام
گفت: اهل رقص و آوازم
پرسید چرا خاک گرفته ایی؟ گفتم، نشان غربت مادر است
گفت: آتش روز عاشورایم
پرسید چرا می جنگی ؟ گفتم تا تو را نجات دهم
گفت: تا تو را به زیر آرم
پرسید نتیجه؟ گفتم باطل زهوق است
گفت: بیشماریم
و بسیار پرسید و بسیار گفتم
...
ایستاده ام ، بلند و استوار
افتاده است ، بی جان و بی رمق
امیر حزب الله ، سرور من، خامنه ایی
کلمات کلیدی :
برچسبها: