بسم الله الرحمن الرحیم
مردمی که روی قبرشان آرم جمهوری اسلامی میکشیدند
مقدمه اول: خوب یاد دارم که چندین شب پیش تلویزیون حوالی نیمه شب بود که مستندی نشان می داد در باب احوالات جوان مسلمان اوکراینی الاصل ساکن انگلیس و شاغل در یکی از پست های خوب بانکی انگلستان. جوانی بود با ریش های متداول جوانان شیعه و خوش سیما با یک ژاکت رنگی و شلوار جین. همسرشان هم ظاهراً انگلیسی بودند و آن طور که در مستند هویدا بود اهل چادر آن هم چادر به سبک خواهران شیعه ی خودمان.
از گذشته اش که تعریف می کرد نکاتی را می شد از لا به لای صحبت هایش بیرون کشید که عجیب بود و قابل تامل : از پدر و مادری کاتولیک الاصل زاده شده بود و بسیار مسیحی! که به مرور زمان و با گذشت سن نسبت به دین خود دچار شک و تردید می شود و دین مسیحی است که در حقیقت آن را پاسخگوی روح پرسشگر خود نمی یابد،به نوعی دور دین را خط می کشد تا این که در دوران دانشجوئی با دوستان مسلمانی آشنا می شود و در همین ایام است که خواب عجیبی می بیند: اوست که در خواب شبیه مسلمانان سجده کرده آن هم در مقابل کوهی که بالای آن گویا درختی افروخته وجود دارد و ندائی عجیب او را نهیب می زند که : چرا من را قبول نداری!( و شاید به عبارتی من را فراموش کردی )و به من توجه نداری(نقل به مضمون)
بعد از مدتی به تدریج به اسلام نزدیک می شود و علاقه مند به یک دختر مسلمان سنتی! می شود که آن طور که او تعریف می کند آن زمان از ظاهر آن دختر نمی شد به مسلمان بودن آن پی برد!(همان دختر چادر به سر فعلی) و آن دختر دستورات اسلامی به خصوص دستورات بهداشتی و احکام را برایش بازگو می کند و کم کم زمینه آماده می شود تا هر دو با هم به سفر حج می روند و بعد از آن آن طور که خودش روایت کرده بود :"یک مسلمان واقعی شده بود"...(نقل به مضمون)
مقدمه دوم: ما معمولاً از جمله کسانی هستیم که چندان سفر نکرده ایم و دور و اطرافمان را ندیده ایم و بنابراین هیچ گاه مصداق واقعی "سیرو فی الارض" نبوده ایم و نیستیم.چندی پیش بزرگواری از قول "نادر طالب زاده" عزیز! نقل می کرد که ایشان در برنامه ی "نیمروز" در پایان برنامه به جوان تر ها در قالب توصیه گفته اند بروید و کشورهای اطرافتان را ببینید :ترکیه و پاکستان و ... که شما چه عزت و چه شرایط خوبی دارید و معنای واقعی "انقلاب اسلامی" را درک کنید...
مقدمه سوم : (هرچند تکراری) اکثر ما انسان ها وقتی چیزی را داشته باشیم و در آن و کنار آن به دنیا بیائیم_چون ماهی متولد شده در دل آب_قدرش را نم دانیم و آن طور که باید درکش نمی کنیم چون از دوران تولد "طلا" و سنگ را یک جا و کنار هم دیده ایم! و هر دو ظاهراً سفت هستند فقط یکی طلائی رنگ است و دیگری سفید یا خاکستری یا رنگ دیگر!
"خمینی چی" صدایش می کردند! آن هائی که بیشتر از او بدشان می آمد. حاج آقا ترک بود با چهره ای مهربان و صورتی دلنشین همراه با محاسنی که ما را به یاد شیعیان می اندازد. مذهبی بود و محل رجوع مذهبی های "آذربایجان شوروی" که امروز گویا "جمهوری" آذربایجان می نامندش (که نمی دانم "جمهوری" بودنش را از کجا می شود فهمید؟! ) علی الخصوی مردم شهر معروف "نارداران" .شهری که با این که چند کیلومتر با باکو و سواحل مملو از فسادش فاصله ندارد اما قرن ها مرکز تجمع ارادتمندان به ابا عبد الله الحسین (ع) و شیعیان مذهبی بوده،جائی که شاید بتوان آن را با جرئت "قم آذربایجان" نامید.
پیرمرد شده بود رهبر "اسلامگرایان آذربایجان" آن هم زمانی که تمام تحرک های مذهبی ها توسط سران k.g.b شوروی رصد و سرکوب می شد به جز قمه زنی!(که این هم درس عجیبی برای ما شیعیان است).و سال ها زندان و درد و شکنجه (جسمی و روحی)نصیبی بود که دولت های شوروی و جمهوری آذربایجان برایش به ارمغان آورده بودند!
"حاج علی اکرام علی اف" عاشق امام شده بود! ...هنوز هم رحل چوبی سحر انگیز و عجیبش را می توانی از لا به لای ضریح حرم امام (ره) ببینی! کسی که گویا هیچگاه امام را از نزدیک ملاقات نکرد،هر چند که بعدها نائب عزیزش امام خامنه ای او را با تعبیر : "دوست من حاج علی اکرام" ! یاد کرد و چه تعبیر سنگینی!
" حاج علی اکرام انسان فوق العاده ای بود که بخش اعظم عمر خویش را در زندانها و تحت شکنجه های سنگین سپری نمود" تعبیری است که حضرت آیت الله مکارم درباره ی ایشان به کار برده اند.و هر چند که در زلزله ی رودبار برای نجات مردم آسیب دیده شتابان به ایران آمد و همچنین کسی بود که قبل از همه ی ما آوینی را شناخت و در خاطراتش سال ها قبل این چنین نوشت :" مرد عجیبی بود بسیار معنوی و جذاب. او به هیج هنرمند و هنرشناسی شبیه نبود. مرد خدا بود و پر از نور و معرفت. خبر شهادت او ـ دو سال بعد ـ ما را بسیار متاثر کرد. در هفتمین روز شهادتش به یاد او و همه شهیدان ایران مراسمی در نارداران برگزار کردیم." ! ،عجیب است،نه؟ چه تعابیر ظریفی از آوینی آن هم در آن سال ها...
اما بسیاری از ما حتی اسم او را نشنیده ایم و چه بسیار از این "قهرمانان"! که این گونه بر سر حقشان جفا کرده و می کنیم و خواهیم کرد!
خاطرات حاج علی اکرام کافی است برای این که تمام ما را شرمنده کند، زمانی که آیت الله شریعتمداری ها با تکیه بر لباس روحانی و مذهبی برای خودشان دار و دسته ی حزبی-قومیتی راه انداخته بودند بصیرت این پیرمرد ترک آذربایجانی همه را به تعجب می اندازد آن جا که سال ها قبل از رحلتش این چنین نوشت :" ...مدتی بعد قبوض وجوه از دفتر امام به وسیله آقای قضایی به دستمان رسید. ما قبوض را زیارت کردیم (و) بوسیدیم. چرا که از محضر امام آمده بود."...
شاید "محمد رضا معماری" در برنامه ی راز مدت ها قبل خطاب به طالب زاده آن چه را که شایسته ی "ابوذر قفقاز"(تعبیری که آقای عبد الحسین شهیدی ارسباران نویسنده ی کتابی به همین نام در مورد ایشان به کار برده اند) بود گفته اند ،"محمد رضا معماری این چنین می گوید:
" ما خیلی در دوران ستم شاهی زندان کشیده زیاد داشتیم اما من کسی را ندیدم که 28 سال در زندان مستمراً حضور داشته باشد. ایشان 23 سال در زمان کمونیستها و 5 سال هم در زمان بعد از استقلال در جهت دفاع از تشیع در زندان به سر بردند و شکنجه های عجیبی شدند. پیرمرد فوق العاده نورانی و قدرتمندی که انسان از وجود چنین کسانی برای دفاع از تشیع احساس غرور می کند... من این را در برنامه زنده بگویم که با افتخار دست ایشان را بوسیدم. ایشان اجازه نمی داد، از ضعف چشمهایشان استفاده کردم، چون چشم هایشان خیلی کم می بیند، دیابت هم دارد، در زندان هم داروهایشان را نمی گذاشتند به ایشان برسد و وضعیتشان بدتر شد.
یک نکته جالب این است که در سنگ قبر بسیاری از قبرها آرم جمهوری اسلامی و تصویر ضریح مطهر حضرت امام رضا (ع) است. من این را آنجا از حاج علی سوال کردم. ایشان گفتند که ما می خواستیم اگر تاریخی گذشت و کسی از اینجا عبور کرد بداند که ما شیفته جمهوری اسلامی بودیم. و علاقه عجیب مردم آذربایجان به زیارت حضرت امام رضا (ع) یکی از مسائلی بود که برای من خیلی جالب بود...نکته بعدی علاقه ای بود که اینها به شهید باکری داشتند. و حتی وقتی مقام معظم رهبری به آنجا تشریف برده بودند یک قالی ای که عکس شهید باکری را رویش بافته بودند هدیه کرده بودند، خیلی عجیب شیفته شخصیت شهید باکری بودند. در حقیقت یک فضای معنوی عجیبی دارند، چیزی شبیه سال 57 انقلاب خودمان."
و شاید درک این ایمان زمانی برایمان سهل تر گردد که این جملات پایانی را از قول فردی که با ایشان آشنا بوده این طور برایتان روایت کنم:
(منصور حقیقت پور) :"به یاد دارم روزی این مرد بزرگ می فرمود «در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ما در شوروی سابق موفق شدیم با یک رادیو دو موج اخبار جبهه های نبرد را دریافت کنیم، یک روز صدای ایران اعلام کرد رزمندگان ایران نیاز به پتو و وسایل گرم کننده دارند، ما احساس کردیم که سرما رزمندگان اسلام را رنج می دهد، آن شب وقتی در رختخواب قرار گرفتم، قلبم راضی نشد ، من در جای گرم بخوابم و رزمندگان اسلام در شرایط سرد باشند وسایل رختخواب را جمع کردم که روی فرش بخوابم روی فرش نیز دلم راضی نشد ناچارا" فرش را کنار زدم صورت خودرا برروی سنگ سرد کف منزل گذاشتم که با رزمندگان شما قدری همراه باشم.
کلمات کلیدی :
برچسبها: