89/5/2:: 6:15 عصر
من عاشق آن رهبر نورانی خویشم
آن دلبر وارسته عرفانی خویشم
عمری است غمینم ز پریشانی آن یار
هر چند که محزون ز پریشانی خویشم
در دام بلایت شده ام سخت گرفتار
امواج بلای دل طوفانی خویشم
چون نقش نگارین تو بر دیده درافتد
گمگشته این دیده بارانی خویشم
زان لحظه که مجنون شدم از زلف سیاهت
در کوهم و در دشت بیابانی خویشم
از شوق وصال تو چه ویرانه شد این دل
چندی است که شاد از دل ویرانی خویشم
یک لحظه پشیمان نشدم از غم آن دوست
عمری است که مشغول نگهبانی خویشم
دل کنده ام از عالم دنیایی ولیکن
دلبسته ی آن یار خراسانی خویشم
کلمات کلیدی :
برچسبها: