92/1/27:: 6:4 عصر
نفیسه چشم از علیرضا بر نمی داشت
علیرضا یک ریز داشت سفارش می کرد؛
اما نفیسه ساکت ساکت بود.
شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرفها را از نفیسه بشنود:
«آخه ما رو به کی می سپاری؟
کاش یه دستی به سر و روی خونه می کشیدی، بعد می رفتی
زود به زود برام نامه بنویس
در اولین فرصت برگرد مرخصی...»
صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد
و علیرضا نگران از این همه سکوت نفیسه بود
قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد
و نفیسه فقط همین یک جمله را گفت:
«سلام من را هم به فاطمه برسان!!!»
علیرضا یک ریز داشت سفارش می کرد؛
اما نفیسه ساکت ساکت بود.
شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرفها را از نفیسه بشنود:
«آخه ما رو به کی می سپاری؟
کاش یه دستی به سر و روی خونه می کشیدی، بعد می رفتی
زود به زود برام نامه بنویس
در اولین فرصت برگرد مرخصی...»
صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد
و علیرضا نگران از این همه سکوت نفیسه بود
قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد
و نفیسه فقط همین یک جمله را گفت:
«سلام من را هم به فاطمه برسان!!!»
کلمات کلیدی :
برچسبها: