91/10/15:: 9:28 عصر
دیر به دیر مى آمد. اما تا پایش را مى گذاشت توى خانه، بگو بخندمان شروع مى شد.
خانه مان کوچک بود; گاهى صدایمان مى رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینى بهم گفت :
«به خدا این قده دلم مى خواد یه روز که آقا مهدى مى آد خونه،
لاى درِ خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چى مى گید،
این قدر مى خندید؟»
کلمات کلیدی :
برچسبها: